تجربیات کارافرینی قسمت اول
سلام و درود بی پایان به همه تجربیات کارآفرینی درپی سوالهای متعدد همه دوستان که در اطاق فکر گروه مطرح می گرد و عمده آن ناتوانی در تحلیل وضع خود و وضع موجود است و همچنین شکست یا ترس از شکست است و یا عدم موفقیت در کسب و کارها مرابرآن نمود. داستان بسیار زیبایی را برایتان مطرح کنم سالها است که خود نیز با این داستان مانوسم آری عزیزان و سروران گرامی فعالیت و زحمت کشیدن امروز و تحقیق و مطالعه و عرق ریختن و تفکر و تفکر و بازهم تفکر امروز همان است که دراینده تبدیل به ارزش افزوده بینهایت مفید می گردد .ادلف هیتلر در این زمینه تعبیر بسیار زیبایی دارد اشکهای پس از شکست همان قطرات عرقی است که قبل از شکست نریخته شده است که حال باید به نام خجالت و شرم و حسرت از چشمهایمان جاری کنیم.
نکته بسیار مهم این است که بدانیم قبل از هرکاری بسیار تفکر کنیم. شاید برایتان جالب باشد که «ویلیام جیم سایدیس» با بهره هوشی ۲۵۰ اش از انیشتن و ادیسون و داوینچی و هر انسان چند قرن اخیر بیشتر بوده پس چرا ما او را نمیشناسیم؟چون ما در نهایت انسانهای متفکر برایمان تاثیرگذار خواهند بود نه صرفا انسانهای باهوش هوش یک ابزار است و تفکر مهارت استفاده از این ابزار من نمیدانم اگر سایدیس به اندازه ادیسون متفکر بود چی اختراع میکرد ولی میدانم که از هوشش می توانست بهتر استفاده بنماید.
پس ما نیاز به تفکر داریم…مخصوصا اینکه عجله و بی فکری در کارها بسیار باعث حسران است همان گونه که تعلل در امور هم همین گونه است. بیاد داشته باشیم زمان را به عنوان یک فاکتور مهم و اساسی و صبر را در کارهایمان بینهایت مورد توجه قرار دهیم و پودر جادویی که هر کاری را استثنایی می کند و موفقیت آن را تضمین می کند و موضوع این داستان بسیار زیبا و تاثیرگذار است از شیخ جلال الدین محمد بلخی را در کارها لحاظ کنیم واما….. روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او دیوانه وار عاشق بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست « آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»اماثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره دارم و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.» عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی بود، کمک خواست…اوگفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام خیس و کثیف شده ای و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.» پس عشق به غم گفت:« اجازه بده تا من پس باتو بیایم.»غم غمگینانه گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»عشق بسراغ شادی رفت، اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر کاملا ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.» عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد. عشق نزد علم که مشغول حل مساله بود رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»علم پاسخ داد: « زمان»عشق با تعجب گفت:« زمان؟ اما او چرا به من کمک کرد؟»
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»