تو هم میتوانی در بازی باشی باور کن به روایت دکتر مازیارمیر
آخرین نامه به دختر و پسر دلبندم
تو هم میتوانی در بازی باشی باور کن به
https://www.aparat.com/mazyarmir
https://www.aparat.com/zabane_badan
https://t.me/Iranian_leadership_school
https://www.instagram.com/mazyare.mir
https://www.linkedin.com/in/mazyarmir
آخرین نامه به دختر و پسر دلبندم
ما درسمان را با این سوال شروع کردیم که داشته های من چیست؟ و قرار شد در ادامه، بعضی از موارد مهم را به صورت جداگانه و
مستقل، مورد بحث قرار دهیم.از آغازگر بودن حرف زدیم و سپس به موضوع آینده نگری پرداختیم.
تو هم می توانی در بازی باشی
این بار میخواهیم به حوزهی دیگری بپردازیم. حوزهای که در برخی از ما، یک استعداد ذاتی است و در آن بسیار توانمند هستیم و در
برخی دیگر، کمتر مشاهده میشود.اما برای کسی که درس #پرورش استعدادها را میآموزد، یک ضرورت است و همهی ما باید، در این
حوزه به حداقلی از توانمندی دست پیدا کنیم.
توهم می توانی در بازی باشی
یک سوال بسیار ساده:
فرض کنید در یک مهمانی هستید و حدود ۱۸۰ تا بیست نفر هم به آن مهمانی دعوت شدهاند. تقریباً همه، یکدیگر را میشناسند و با
هم مشغول حرف زدن هستند.در این میان، یک زوج جوان حضور دارند که ظاهراً با بقیه آنقدر آشنا نیستند. قسمت بیشتر وقت را ساکت
هستند و گاهی هم با یکدیگر، صحبت کوتاهی میکنند. شماتقریباً مطمئن هستید که آنها احساس تنهایی میکنند.
تو هم می توانی در بازی باشی
آخرین نامه به دختر و پسر دلبندم
آیا برای وارد کردن آنها به بحث تلاش میکنید؟
آیا ممکن است کنارشان بنشینید و گپ بزنید؟ حتی اگر خودتان را #درونگرا میدانید و حوصلهی این نوع تعاملات را ندارید،اصلاً تنها ماندن
دو نفر در یک مهمانی بیست نفره، برای شما دغدغه محسوب میشود؟اگر میزبان باشید چطور؟ آیا درگیر شدن همه در مهمانی را
وظیفهی خودتان میدانید یا اینکه معتقدید هر کس باید بتواند خودش برای وارد شدن به
جمع، تلاش کند؟
توهم می توانی در بازی باشی
در انتها یک داستان را خالی از لطف ندیدم
در زمانهای قدیم دو خیاط به شهری وارد شدند و پرسان پرسان سراغ قصر پادشاه را گرفتند. بعد از ملاقات با پادشاه، او را فریفتند که ما
در فن خیاطی استادیم و بهترین لباسها را که برازنده قامت بزرگان باشد می دوزیم اما از همه مهمتر، هنر ما این است که می توانیم
لباسی برای پادشاه بدوزیم که فقط حلال زاده ها قادر به دیدن آن باشند
و هیچ حرام زاده ای آن را نبیند، اگر اجازه فرمائید، چنین لباسی برای شما نیز بدوزیم، پادشاه با خود فکر کرد که چرااز اولین پادشاهانی
نباشد که چنین لباس عجیبی بر تن می کند، لذا بر احترام آن دو خیاط افزود و با خوشحالی با پیشنهاد آن دو خیاط موافقت کرد و دستور
داد مقادیر هنگفتی طلا و نقره در اختیار دو خیاط گذاشتند تا لباسی با همان خاصیت سحر آمیز بدوزند که تارش از طلا و پودش از نقره
باشد.
آخرین نامه به دختر و پسر دلبندم
خیاطها پول و زر و سیم را گرفتند و کارگاهی عریض و طویل دایر کردند و دوک و چرخ و قیچی و سوزن را به راه انداختند و بدون آن که
پارچه و نخ و طلا و نقره ای صرف کنند،
دستهای خود را چنان استادانه در هوا تکان می دادند که گفتی مشغول دوختن لباس اند. هر روز خدمتگزاران شاه نیز طلا و نقره نزد
خیاط ها می آوردند و آن دو خیاط، چون سیاهی شب غالب می شد به بهانه هایی از قصر خارج می شدند و مجموعه جواهراتی را که
در روز بدست آورده بودند شبانه از شهر خارج می کردند و فردای آن روز دوباره تقاضای طلا و نقره بیشتر می کردند.
روزی پادشاه نخست وزیر را به دیدن لباس نیمه کاره فرستاد اما صدر اعظم هر چه نگاه کرد چیزی ندید. از ترس آن که مبادا دیگران
بفهمند که او حلال زاده نیست، با جدیت تمام زبان به تعریف از لباس و تمجید از هنر خیاطان گشود و به پادشاه گزارش داد که کار تهیه
لباس به خوبی رو به پیشرفت است. مأموران عالی رتبه دیگر هم به تدریج از کارگاه خیاطی دیدن کردند و همه پس از آن که با ندیدن
لباس به حرام زادگی خود پی می بردند، این حقیقت تلخ را پنهان می کردند و در تأئید کار خیاطان و توصیف لباس بر
یکدیگر سبقت می گرفتند.
آخرین نامه به دختر و پسر دلبندم
بالاخره نوبت به خود پادشاه رسید و او به خیاط خانه سلطنتی رفت تا لباس زربافت عجیب خود را به تن کند. البته چیزی ندید و پیش
خود گفت معلوم می شود فقط من در میان این همه حلال زاده نیستم. پس در کمال دیرباوری و ناراحتی، ناچار وجود لباس و زیبایی و
ظرافت آن را تصدیق کرد و در مقابل آیینه ایستاد تا آن را به تن او اندازه کنند.
خیاطان پس می رفتند و پیش می آمدند و لباس موهوم را به تن پادشاه راست و درست می کردند و آن بیچاره لخت ایستاده بود و از
ترس سخن نمی گفت و ناچار دائما از داشتن چنین لباسی اظهار مسرت نیز می نمود. سرانجام قرار شد جشنی عظیم در شهر به پا
شود تا پادشاه جامه ی تازه را بپوشد و خلائق همه او را در آن لباس ببینند.
مردم به عادت معمول در دو سمت خیابان ایستادند و پادشاه لخت با آداب تمام، با آرامش و وقار از برابر آنها عبور می کرد و دو نفر از
خدمه دربار دنباله لباس او را در دست داشتند تا به زمین مالیده نشود. درباریان، رجال، و وزیران با احترام و حیرت و تحسین پشت سر
پادشاه در حرکت بودند. مردم نیز با آن که هیچ کدامشان لباس بر تن پادشاه نمی دیدند، از ترس تهمت حرام زادگی غریو شادی سر
داده بودند و لباس جدید را به پادشاه تبریک می گفتند.
ناگاه کودکی از میان مردم فریاد زد؛ «این که لباس به تن ندارد؛ این چرا برهنه است؟» هر چه مادر بیچاره اش سعی کرد او را از تکرار این
حرف منصرف کند، نتوانست. کودک دوباره به سماجت گفت:
«چرا پادشاه برهنه است؟» کم کم یکی دو بچه دیگر نیز همین حرف را تکرار کردند و بعضی از تماشاچیان با تردید این حرف را برای هم
نقل کردند و دیری نگذشت که جمعیت یکپارچه فریاد زد که «چرا پادشاه برهنه است؟» و چرا … و چرا …
حال نیز همان داستان به شکلی دیگر در جامعه ، تکرار شده….. در داستان کریستین آندرسن، پادشاه به خاطر این پیشنهاد آن دو خیاط
موافقت کرد که از اولین پادشاهانی باشد که چنین لباس عجیب و غریبی بر تن می کندو….
آخرین نامه به دختر و پسر دلبندم