خلاصه کتاب بیگانه شاهکار آلبرت کامو
کتاب بیگانه
#مای_پادکست
#مازیارمیر
مای پادکست پادکستی بری تمام فصول
my_podkast@
بیگانه را دوست دارم هرچند نثرش کهنه و قدیمی است کهنه نر از انکه بشه در موردش چیزی گفت اما دوستش دارم بخاطر بیگانه بودنش و بیگانه ماندنش شاید با من و تو و ما
کامو در مقدمهای این کتاب چنین مینویسد:
دیر گاهی است که من رمان «بیگانه» را در یک جمله که گمان نمیکنم زیاد خلاف عرف باشد، خلاصه
کردهام: «در جامعهٔ ما هر کس که در تدفین مادر نگرید، خطر اعدام تهدیدش میکند.» منظور این است که فقط بگویم قهرمان داستان از آن رو
محکوم به اعدام شد که در بازی معهود مشارکت نداشت. در این معنی از جامعه خود بیگانه است و از متن برکنار؛ در پیرامون زندگی شخصی،
تنها و در جستجوی لذتهای تن سرگردان. از این رو خوانندگان او را خودباختهای یافتهاند دستخوش امواج.
در ابتدا قرار بود این رمان،به همراه دو اثر دیگر کامو،\”افسانه ی سیزیف\” و \”کالیگولا\”،در یک جلد به چاپ
برسد.اما کامو نتوانست که این سه اثر را،همزمان با هم به چاپ برساند.در هر یک از این اثار،کامو سعی دارد
مفهوم Nihilism(پوچ انگاری) را به مخاطب برساند.در بیگانه که یک رمان کوتاه به حساب می اید به یک
شکل،در افسانه ی سیزیف که یک رسالت فلسفی به حساب می اید،به یک شکل و همین طور در کالیگولا
که یک نمایشنامه به حساب می اید به شکلی دیگر،سعی می کند مفهموم پوچی را شرح دهد.خیلی ها
معتقدند،که این سه اثر(سه گانه ی پوچی)،ادامه ی یکدیگر هستند و برای بهتر فهمیدن هر کدامشان،بهتر
است،ان دوتای دیگر را،دقیق مطالعه کنیم.رمان بیگانه،در سال ۱۹۴۲،درست دو سال بعد از اینکه کامو مجبور
شد الجزایر را ترک کند و در میان جنگ جهانی دوم،در فرانسه به چاپ رسید.
خلاصه کتاب بیگانه
«مامان امروز مرد.»
داستان بیگانه با این سه واژه معروف شروع میشود.این کتاب داستان یک مرد درونگرا به نام مرسو را تعریف میکند که مرتکب قتلی میشود و
در سلول زندان در انتظار اعدام خویش است. داستان در دههٔ ۳۰ در الجزایر رخ میدهد.
داستان به دو قسمت تقسیم میشود. در قسمت اول مرسو در مراسم تدفین مادرش شرکت میکند و در عین حال هیچ تأثر و احساس خاصی
از خود نشان نمیدهد. داستان با ترسیم روزهای بعد از دید شخصیت اصلی داستان ادامه مییابد. مرسو به عنوان انسانی بدون هیچ اراده به
پیشرفت در زندگی ترسیم میشود. او هیچ رابطهٔ احساسی بین خود و افراد دیگر برقرار نمیکند و در بیتفاوتی خود و پیامدهای حاصل از آن
زندگی اش را سپری میکند. او از این که روزهایش را بدون تغییری در عادتهای خود میگذراند خشنود است.
همسایهٔ مرسو که ریمون سنته نام دارد و متهم به فراهم آوردن شغل برای روسپیان است با او رفیق میشود. مرسو به سنته کمک میکند یک
معشوقهٔ او را که سنته ادعا میکند دوست دختر قبلی او است به سمت خود بکشد. سنته به آن زن فشار میآورد و او را تحقیر میکند. مدتی
بعد مرسو و سنته کنار ساحل به برادر آن زن(«مرد عرب») و دوستانش برمیخورند. اوضاع از کنترل خارج میشود و کار به کتک کاری میکشد.
پس از آن مرسو بار دیگر «مرد عرب» را در ساحل میبیند و این بار کس دیگری جز آنها در اطراف نیست. بدون دلیل مشخص مرسو به سمت
مرد عرب تیراندازی میکند که در فاصلهٔ امنی از او از سایهٔ صخرهای در گرمای سوزنده لذت میبرد.
در قسمت دوم کتاب محاکمهٔ مرسو آغاز میشود. در اینجا شخصیت اول داستان برای اولین بار با تأثیری که بی اعتنایی و بیتفاوتی برخورد او
بر دیگران میگذارد رو به رو میشود. اتهام راست بی خدا بودنش را بدون کلامی میپذیرد. او رفتار اندولانت (اصطلاح روانشناسی برای کسی
که در مواقع قرار گرفتن در وضعیتهای خاص از خود احساس متناسب نشان نمیدهد و بی اعتناء باقی میماند- از درد تأثیر نمیپذیرد یا آن را
حس نمیکند) خود را به عنوان قانون منطقی زندگی اش تفسیر میکند. او به اعدام محکوم میشود. آلبر کامو در این رمان آغازی برای
فلسفهٔ پوچی خود که بعد به چاپ میرسد، فراهم میآورد.
خلاصه کتاب بیگانه
کتاب زمانی به نگارش درآمد که الجزایر هنوز مستعمره فرانسه در شمال آفریقا بود.کامو از پدری فرانسوی که در الجزایر بزرگ شده بود و مادری
خدمتکار در محیطی فقیرانه در الجزایر به دنیا آمد. شرایط جغرافیایی و فرهنگی خاصی در زمان رشد و بلوغ کامو در الجزایر حاکم بود. شرایط
فرهنگی که ملغمهای از فرهنگ اروپایی و عربی الجزایر بود. وجود اندیشههای گوناگون فلسفی و اخلاقی به همراه جنبشهای آزادیخواه و
استقلال طلب و حتی آب و هوای خشک و کویری الجزایر تأثیرات خاصی در خلق اثر کتاب بیگانه داشتهاند. مورسو شخصیت اصلی داستان بیگانه
در اصل کسی نیست جز قسمتی از وجود خود کامو، وجودی که در آن شرایط ویژهٔ الجزایر به دلیل چندگانگی فرهنگی دچار نوعی ابتذال و
پوچگرایی شدهاست. فقر اقتصادی یکی دیگر از مهمترین عوامل تأثیرگذار بر احساسات و رفتار مورسو است برای نمونه هنگامی که به خاطر
ناتوانی مالی مورسو به اختیار مادرش را به نوانخانه میسپارد. اما باور به پوچگرایی در مورسو زمانی ظاهر میشود که نه تنها او به مادرش در
نوانخانه سر نمیزند بلکه زمانی که مادرش فوت میکند هم احساس سوگواری یا ناراحتی از خویش نشان نمیدهد. این یکی از نخستین
قدمهای او برای شکستن هنجارهای اجتماعی است. مورسو تابع الگوها و هنجارهای اجتماعی نبود زیرا او در دنیای بسته درون خویش زندگی
میکرد دنیایی که در آن وجود آدمی همچون مسافری غریب است که بیهوده میآید و پس از گذشت چند سال عمر روزمره بیهوده میرود.
مورسو برای جهان و هرچه که در آن هست ارزشی نمیبیند در نتیجه حتی برای مرگ مادرش احساسی بروز نمیدهد.
از دیدگاه مورسو آدمی هیچگونه مسئولیتی در قبال رخدادهای زندگی ندارد چون هیچ نقشی در ایجاد یا تغییر آنها ندارد برای همین است که
تابش نور آفتاب و بازتاب آن از تیغهٔ چاقوی مرد عرب را تنها دلیل ارتکاب به قتلش میداند. به دلیل تفاوتهایی که در ادراک او از انسان، جریانات
زندگی و ماهیت زندگی وجود دارد، منجر به بیتوجهی به ارزشها و هنجارهای رایج بشری در نهایت به وجود آمدن نوعی بیتفاوتی و پوچگرایی
در او و زندگیش نسبت به جهان اطراف میشود. همهٔ این موارد دیدگاه قضاوتی دادگاه را در بارهٔ او هنگام محاکمهٔ او به دلیل قتل مرد عرب تغییر
میدهند و در نتیجه نه تنها او را به خاطر جرمش بلکه در اصل او را به دلیل رفتار نامتعارفش در قبال مادرش و جامعه محاکمه و به مرگ محکوم
میکنند. یکی از اهداف «بیگانه» به چالش کشیدن یکی از مهمترین رکنهای زندگی یعنی هدف آن است و در این راستا کامو الگوی خویش را
مورسو شخصی که در زندگی بی هدف است قرار داده و رفتارها، زندگی و تأثیرات تصمیم و انتخابهای او را به نمایش میکشد اما تشخیص
هدفدار بودن یا بی هدف بودن زندگی را به عهدهٔ خواننده میگذارد. یکی از جالبترین نکات در این کتاب وجود برخی تناقضها در دیدگاه کامو و به
تبع آن در دیدگاه مورسو است. برای مثال مورسو هنگامی که در زندان است به یاد مادرش و حرفهای او است که متضاد با باورهای او نسبت به
پوچگرایی است و هنگامی که خود را مقید به انجام آداب و رسوم سوگواری پس از مرگ مادرش میداند یا زمانی که او حاضر به همکاری با
دوستش برای درگیری با عربها میشود. البته تصویری که کامو از دنیای زندگی ماشینی مورسو میدهد نیز جالب است. مورسو مانند یک آدم
آهنی دست به یک سری کارهای کاملاً معمولی میزند که خود این موضوع میتواند منجر به بروز افکاری بیهوده و ناامیدکننده در انسان گردد.
نخست آنکه مورسو یک انسان است، انسانی که درگیریهای یک زندگی پیش پا افتادهٔ کارمندی دون پایه را دارد که از قضا با روحیهٔ او میتواند
سازگار باشد. زیرا او از نوعی تنبلی و بیحالی خاصی نیز برخوردار است که به او در داشتن نگرشی پوچگرایانه نسبت به زندگی کمک میکند.
موضوع دیگر انتخاب روش زندگی مورسو شخصیت اصلی داستان است که به نظر میآید ریشه گرفته از عدم اعتقاد به خدا است. با این نوع تفکر
او وجود هر گونه داشتن هدف و مسولیتپذیری تعریف شده را در انسان و زندگی او نفی میکند که میتواند منجر به تحمل بهتر زندگی شود، به
خصوص آنکه در آن شرایط خاص کشور الجزایر و جامعهٔ سیاسی آن موقع هر گونه مسولیتپذیری زندگی را دشوارتر میکرد برای مثال در مورد
مبارزین سیاسی آن دوره مسولیت پذیری، تبعات زندگی و مرگ را به همراه داشت، برای عربهای ان کشور تضادهای اخلاقی فرهنگی غربی با
عربی را به همراه میآورد، برای بسیاری از شهروندان عرب مبارزه برای رهایی از سلطه استعمارگران را… بنابراین هنگامی که انسان خود را
موجودی رها شده در جهان فرض کند که به وجود آمدن و از بین رفتنش هیچ هدفی را دنبال نمیکند، یعنی «بیگانه» از همهٔ عالم است حتی
بیگانه از خودش نیز میباشد، بنابراین نیازی به تحول و تغییر نمیباشد، نیازی به همگرایی با جمع نیست و همینطور نیازی برای اثبات حقانیت
وجود خود هم نیست. از دید دیگر دوگانگی در شخصیت مورسو مشهود است. آنجا که مورسو زندگی را پوچ میپندارد: «در تمام این زندگی
پوچی که بارش را به دوش کشیدهام …» در برهه زمانی که به دلیل زندانی شدنش چیزهای خوشایندی که در زندگی اش وجود داشتهاست را از
دست میدهد رنج میکشد که باز در جملهای دیگر این نگرش را هم زیر سؤال میبرد: «من همیشه هر چه را پیش آید خوشاید را مد نظر
داشتهام.» نکته مهم دیگر این است که که فرد با همهٔ تفاوتهای فکری و اخلاقی که با جامعه دارد به دلیل اینکه عضوی از جامعه محسوب
میشود، رفتارهای اجتماعی او مورد قضاوت افراد جامعه قرار میگیرد و نیز چه آگاهانه و چه غیر آگاهانه این رفتارها از سوی افراد جامعه بار
مثبت یا منفی خواهد داشت به خصوص اگر در تقابل و تضاد با هنجارها و معیارهای ارزشی جامعه قرار بگیرند، به دلیل اینکه جامعه هویت خود را
در خطر میبیند، شروع به نشان دادن عکسالعملهای توأم با خشونت مینماید تا آن حد که حتی عملکردهای مثبت فرد در گذشته را نادیده
میگیرند و این دقیقاً همان رفتاری است که عامه مردم و دادگاه نسبت به مورسو انجام میدهند.
مقدمه سارتر بر بیگانه
ژان پل سارتر فیلسوف و نویسنده فرانسوی در مقدمهای این رمان مینویسد:
بیگانه اثر آقای کامو. این مطلب تکرار میشد که این اثر «بهترین کتابی است که از متارکه جنگ تاکنون منتشر شده». در میان آثار ادبی عصر ما
این داستان، خودش هم یک بیگانه است. داستان از آن سوی سرحد برای ما آمدهاست، از آن سوی دریا؛ و برای ما از آفتاب، و از بهار خشن و بی
سبزه آنجا سخن میراند؛ ولی در مقابل این بذل و بخشش؛ داستان به اندازه کافی مبهم و دو پهلو است: چگونه باید قهرمان این داستان را درک
کرد که فردای مرگ مادرش «حمام دریا میگیرد، رابطه نامشروع با یک زن را شروع میکند و برای اینکه بخندد به تماشای یک فیلم خنده دار
میرود.» و یک عرب را «به علت آفتاب» میکشد و در شب اعدامش در عین حال که ادعا میکند «شادمان است و باز هم شاد خواهد بود.» آرزو
میکند که عده تماشاچیها در اطراف چوبه دارش هر چه زیادتر باشد تا «او را به فریادهای خشم و غضب خود پیشواز کنند»…
در نظر آقای کامو مطلب تازهٔ که او آورده این است که تا انتهای افکار پیش میرود. در حقیقت برای او مطلب مهم این نیست که جملات قصاری را
حاکی از بدبینی جمعآوری کند؛ قطعاً «پوچ» نه در انسان است و نه در دنیا – اگر این دو از هم جدا فرض شوند؛ ولی همچنان که «بودن در دنیا»
خصوصیت اساسی انسان است، «پوچ» در آخر کار چیز دیگری جز همان «وضع بشر» نیست، الهامی غم زدهاست که این بیهودگی را
برمیانگیزد. «از خواب برخاستن، تراموای، چهار ساعت کار، شام و خواب، و دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه و شنبه با
همین وضع و ترتیب…(افسانه سیزیف)» و بعد ناگهان «آرایش صحنهها عوض میشود» و ما به روشن بینی خالی از امیدی واصل میشویم. آن
وقت اگر بدانیم که کمکهای گول زننده ادیان و فلسفههای وجودی را چطور میشود کنار زد، به چند مسئله واضح و آشکار اساسی میرسیم:
دنیا جز یک بی نظمی و هرج و مرج چیز دیگری نیست یک «تعادل ابدی که از هرج ومرج زاییده شدهاست». وقتی انسان مرد دیگر فردایی وجود
ندارد. «در جهانی که ناگهان از هر خیال واهی و از هر نوری محروم شدهاست، انسان احساس میکند که بیگانه است. در این تبعید دست آویز و
امکان برگشتی نیست. چون از یادگار زمانهای گذشته یا از امید ارض موعود هم محروم شدهاست(افسانه سیزیف)» به این دلیل است که باید
گفت انسان در واقع همان دنیا نیست: «اگر من درختی میان دیگر درختها بودم… این زندگی برایم معنایی میداشت. یا اصلاً همچو مسئلهای
دربارهٔ من در کار نبود. چون من قسمتی از دنیا بودم. در آن هنگام، من جزو همین دنیایی میشدم که اکنون با تمام شعورم در مقابل آن قرار
گرفتهام… این عقل مسخره و ریشخندآمیز من است که مرا در مقابل تمام خلقت قرار داده.(افسانه سیزیف)
مای پادکست – my_podkast