خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی مارک فیشر
خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی
کتاب حکایت دولت و فرزانگی که نام اصلی آن The Instant Millionaire – a Tale of Wisdom And Wealth است از معروف ترین آثار مارک فیشر
میباشد.
داستان کتاب حکایت دولت و فرزانگی مربوط به جوانی است
که در شرکتی مشغول به کار است و به شدت از کارش بیزار و دلزده شده
و به دنبال راهی برای افزایش درآمد خود میگردد.در همین حین به توصیه عموی بسیار پولدارش که از جوانی ثروت زیادی کسب کرده است
به ملاقات یک پیرمرد میلیونر خودساخته می رود و ….
حکایت دولت و فرزانگی
.
فصل اول:حکایت مشاوره مرد جوان با خویشاوندی دولتمند
روزگاری جوانی زندگی میکرد که آرزوی ثروتمند شدن داشت.
او هر به محل کارش ودر فکر این آرزو بود اما نه فقط از کاری که انجام میداد لذت نمیبرد بلکه همکاران و رئیسی داشت که از کارشان خسته و دلزده بودند.
او حتی جرات نداشت آرزوهایش را برای آنها تعریف کند. همیشه برای او دوشنبهها آغاز هفتهای مصیبت بار بود.
شش ماه از نوشتن استعفایش میگذشت، اما هنوز آنرا تحویل رئیسش نداده بود.
یک روز ناگهان به فکر عمویش که فرد متمولی بود که افتاد.
شاید میتوانست از او راهکاری و یا پولی بگیرد.
خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی مارک فیشر
عمویش او را به گرمی پذیرفت، اما از دادن وام به او امتناع کرد زیرا معتقد بود
این کار برای او راهگشا نخواهد بود.
عمویش پس از شنیدن شرح حال برادرزادهاش از او پرسید: چند سالت است؟
جوان جواب داد: سی و دو سال.
عمو گفت: آیا میدانی وقتی جان پل گتی بیست و سه ساله بود نخستین میلیون دلار خود را کسب کرده بود
و وقتی من به سن تو بودم. نیم میلیون دلار داشتم؟
پس چرا تو در این سن به دنبال وام گرفتن هستی؟
سپس ادامه داد آیا معتقدی بیشتر کار کردن باعث ثروتمند شدن مردم میشود؟
جوان: گمان میکنم. همیشه براین اعتقاد بودهام.
– سالی چقدر حقوق میگیری؟
– حدود۲۵۰۰۰ دلار
– آیا کسی که ۲۵۰٫۰۰۰ دلار درآمد دارد، هفتهای ده برابر تو کار میکند.
مسلماً نه، پس باید به کاری متفاوت مشغول باشد و رازی داشته باشد که تو از آن بیخبری.
– همینطور است.
– تو خوش اقبالی که دست کم این را میفهمی.
خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی مارک فیشر
چون بیشتر مردم بقدری مشغول کارکردن هستند که فرصت این را ندارند به ثرومند شدن فکر کنند.
در ادامه گفت: مایلم تو را کمک کنم تا از این وضعیت نجات پیدا کنی. تو را نزد فردی به نام دولتمند آنی میفرستم، آیا اسمش را تا کنون شنیدهای.
– نه، هیچوقت.
– عمویش به شهری دور افتاده بر روی نقشه اشاره کرد و گفت: هرگز اینجا بودهای؟
– نه.
– به امتحانش میارزد. به این شهر برو و زیباترین خانه شهر را پیدا کن.
– چرا شما خودتان راز را به من نمیگویید؟
– بدلیل اینکه سوگند خوردهام این راز را به کسی نگویم.
عموی جوان به او معرفی نامه و نشانی دولتمند آنی را داد تا به آنجا برود.
خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی مارک فیشر
فصل دوم: دیدار جوان با باغبانی سالمند
جوان با ماشین به سمت خانه دولتمند آنی حرکت کرد و پس از رسیدن به خانه وی معرفی نامه را به نگهبان داد و وارد عمارت شد.
پس از ورود مستخدمی بسیار خوشپوش از او پرسید: آیا میتوانم کمکتان کنم؟
– میخواهم دولتمند آنی را ببینم.
– او در حال حاضر نمیتوانند شما را ببینند. لطفاً در باغ منتظر شوید.
جوان وارد باغ شد که بسیار زیبا و دلگشا بود. در باغ، باغبانی حدوداً هشتاد ساله توجهش را جلب کرد.
وقتی جوان نزدیک او شد. باغبان از کار دست کشید و با لبخندی به او خوشامد گفت.
چشمانی آبی، درخشان و شاد داشت.
خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی مارک فیشر
– با صدایی دوستانه پرسید: برای چه به اینجا آمدهای؟
– آمدهام دولتمند آنی را ببینم.
– باغبان از او پرسید: آیا یک ۱۰ دلاری داری؟
– جوان در حالی که سرخ شده بود گفت: این تمام پول همراه من است.
– عالیست فقط به همین مقدار احتیاج دارم.
– اما پولی برای برگشت به خانه ندارم.
– مگر میخواهید امروز به خانه برگردید؟
– جوان که گیج شده بود پاسخ داد: نمیدانم تا میلیونر آنی را نبینم، نمیخواهم از اینجا بروم.
– اگر امروز به این پول نیاز نداری، چرا در قرض دادنش اکراه داری؟ شاید فردا میلیونر شوی!
جوان با تردید پول را به باغبان داد.
– باغبان لبخند زد و گفت:
بیشتر مردم میترسند چیزی بخواهند و زمانی که چیزی را میخواهند،
به اندازه کافی اصرار نمیورزند. این خطاست.
خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی مارک فیشر
در این لحظه مستخدم آمد و در نهایت احترام از پیرمرد درخواست ۱۰ دلار پول کرد.
پیرمرد هم از جیبش دستهایی ۱۰۰ دلاری دراورد که فقط ۱۰ دلاری جوان روی آن بود که آنرا به مستخدم داد.
– جوان با خشمی کنترل شده از باغبان پرسید: چرا از من ۱۰ دلار خواستید؟ شما که نیاز نداشتید؟
– باغبان گفت: البته که لازم داشتم. هیچ اسکناس ۱۰ دلاری ندارم. من همیشه برای کارهای اضطراری ۲۵۰۰۰ دلار پول نقد با خودم دارم.
– شما دولتمند آنی هستید، درست است؟
– از آمدنت خوشحالم، اما بگو چطور شده تا حالا دولتمند نشدهای؟ آیا هیچوقت این سوال را بطور جدی از خود پرسیدهای؟
– نه واقعاً؟
– این نخستین کاری است که باید بکنی. با صدای بلند فکر کن تا استدلالت را دنبال کنم.
جوان پس از کمی کوشش این کار را رها کرد.
– دولتمند گفت: میبینم به فکر کردن با صدای بلند عادت نداری. آیا میدانی جوانان بسیاری به سن و سال تو الان ثروتمند شدهاند؟
آیا میدانی ارسطو اوناسیس در ۲۶ سالگی که عازم انگلستان شد تا امپراتوری کشتیرانی را برپا کند، همان موقع صاحب ۵۰۰۰۰۰ دلار در بانک بود؟
اما حالا بهتر است برای صرف شام برویم.
خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی مارک فیشر
در هنگام شام دولتمند از جوان پرسید: آیا از کارت راضی هستی؟
– تصور میکنم اوضاع ادارهام کمی دشوار است
– یقین حاصل کن در انتخاب حرفههایت مثبت باشی.
همه میلیونرهایی را که میشناسم،کار برایشان فعالیتی دلپذیر و لذت بخش بوده.
اما برای ثروتمند شدن باید از اسرار آن آگاه باشی و تنها لذت بردن از کار کافی نیست. آیا به این موضوع اعتقاد داری؟
– بله اعتقاد دارم
-این نخستین گام است. بیشتر مردم اعتقادی به وجود راز برای ثروتمند شدن ندارند و البته درست میگویند.
اگر فکر کنی نمیتوانی دولتمند شوی، به ندرت ثروتمند میشوی.
باید اشتیاقِ شنیدن این اسرار به ظاهر ساده را داشته باشی.
بزرگترین محدودیت آنها کمبود تخیل خودشان است.
به همین دلیل اسرار ثروتمند شدن در همه دنیا تا این حد حفظ میشود.
خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی مارک فیشر
حکایت دولت و فرزانگی حکایت دولت و فرزانگی
فصل سوم: حکایت آموزش جوان برای غنیمت شمردن فرصت و خطر
دولتمند از جوان میپرسد: اگر پول داشتی حاضر بودی چقدر برای اسرار دولتمندی بپردازی اولین رقمی که به ذهنت میرسد بگو.
جوان میگوید: صد دلار.
پیر مرد می خندد می گوید پس واقعاً معتقد به وجود این اسرار نیستی. فرصت دیگری به جوان داد.
اینبار پاسخ میدهد: فراموش میکنید که ورشکستهام.
دولتمند ندا داد: از ازل ثروتمندان از پول دیگران سود جستهاند تا بر داراییشان افزودهاند.
دسته چکت همراهت هست؟
جوان دسته چکش را در حالی که شک داشت به پیر مرد داد، موجودی آن چهار دلار و نیم بود.
دولتمند قلمی به جوان داد و گفت رقم مورد نظرت را بنویس، جوان گفت نمی دانم چه بنویسم!
دولتمند گفت: خوب بنویس۲۵۰۰۰ دلار یا اگر کم است ۵۰۰۰۰ دلار.
جوان گفت ولی این چک هرگز پاس نمیشود و برگشت میخورد.
دولتمند جواب داد. من بزرگترین معاملهام را همین گونه انجام دادم. چکی به مبلغ ۲۵۰۰۰ دلار امضا کردم و به دست و پا افتادم آن را تهیه کنم.
اشخاصی که صبر میکنند تا اوضاع و شرایط عالی از راه برسد، هرگز کاری را به انجام نمی رسانند
خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی مارک فیشر
زمان مطلوب برای عمل همین حالا است!
اگر می خواهی در زندگی موفق شوی، باید مطمئن باشی که حق انتخاب نداری،
در این صورت تمام قدرتهای درونت را به تحرک وا میداری.
پس اکنون پشت خود را به دیوار بچسبان و آن چک را به من بده.
جوان هنوز تردید داشت که چک را امضاء کند، دولتمند گفت: بیا باهم سکه شیر یا خط بیاوریم،
اگر تو بردی ۲۵۰۰۰دلار جیبم را به تو میدم، اگر من بردم توچک را امضاء کن.
جوان در صورتی که تاریخ چک برای یک سال دیگر باشد حاضر به شرط بندی شد.
جوان شرط را باخت و با دستی لرزان امضاء کرد.
سپس پیر مرد نامهای به او داد و گفت تا زمانی که در اتاقت تنها نشدی نامه را باز نکن.
جوان قول داد و کنجکاوانه به اتاقش رفت.
فصل چهارم: حکایت به حبس افتادن جوان
بالاخره جوان در اتاقش تنها ماند، اتاقی بسیار مجلل با یک پنجره که از سطح زمین بسیار فاصله داشت.
نامه را گشود، درکمال تعجب صفحه را خالی و سفید یافت.
احساس کرد چقدر ابله است که در مقابل یک نامه سفید مبلغ گزافی پرداخت کرده، او اغفال شده بود.
تصمیم گرفت فرار کند. شاید زندگیش در خطر باشد، اما در از بیرون قفل شده بود و هرچه زنگ زد مستخدم نیامد، زندانی شده بود.
روی تخت دراز کشید و به خواب رفت و کابوسی درباره امضا سندی مهم را دید….
خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی مارک فیشر
خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی مارک فیشر
فصل پنجم
حکایت آموزش ایمان
صبح روز بعد جوان تنها اندیشهاش این بود که پیرمرد را بیابد،
اسرارش را به او بدهد و چِکش را پس بگیرد. به سمت در رفت دیگر قفل نبود.
پیر مرد را سر میز صبحانه یافت که داشت سکه را به هوا میانداخت.
جوان را دید و گفت فقط ۱۰ بار بلدم به صورتی بیندازم که میخواهم اما دفعه ۱۱ میبازم.
جوان تصورمیکرد که دیروز کلک خورده،
پیر مرد گفت: من فقط مهارتم را به کار گرفتم بعضیها شرافت را با مهارت اشتباه میگیرند
و این دو با هم متفاوتند.
ادامه داد شما بصیرت ندارید این کاملاً طبیعی است،
ذهنتان هنوز نابالغ است، هر بار به شک افتادی به یاد بیاور که نبوغ در سادگی است.
ابتدا قبول این موضوع مشکل است، ولی بعد از زمانی فهم و ادراکش آغاز میشود.
دقیقاً با تمام قلبم همین امید را داشتم: فهم و ادراک.
پس از شما می خواهم اندکی ایمان داشته باشی،
اگر رازی وجود داشته باشد به خاطر ایمان صاحب همه چیز میشوی و اگر نه چیزی را از دست نخواهی داد.
فصل ششم
حکایت آموزش تمرکز بر هدف
دولتمند گفت: هر سوالی داری بپرس اگر میخواهی به راستی ثروتمند شوی
رقمی که میخواهی به دستآوری و زمانی را که برای بدست آوردن آن به خود میدهی را بنویس.
تمام کسانی که دولتمند شدهاند با نوشتن رقم و زمان آن، به آنچه خواستند رسیدند.
خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی مارک فیشر
اکثر مردم از این اصل بیخبرند که زندگی دقیقاً همان چیزی را میدهد که میخواهیم،
پس به من بگو سال آینده چقدر میخواهی بدست آوری. جوان با این که مجاب شده بود،
حرف پیرمرد درست است، با تاسف گفت نمیدانم.
دولتمند گفت: خوب رقمی را بنویس که دوست داری تا سال آینده داشته باشی. به تو فرصت میدهم،
سپس ساعت شنی روی میز را برگرداند و وقتی آخرین دانه شن پایین افتاد هنوز رقم معینی انتخاب نکرده بود. دولتمند پرسید خوب!
جوان بزرگترین رقمی را که به ذهنش میرسد آهسته برروی کاغذ نوشت. فقط ۵۰۰۰۰ دلار.
انتظار داشتم برای بار اول بنویسی ۵۰۰۰۰۰ دار. پس از الان کاری را شروع می کنیم به نام کارکردن با خویشتن.
فصل هفتم
حکایت ارزش تصویر از خود
اولین چیزی که باید یاد بگیری این است که رقمی که روی کاغذ مینویسی در واقع نمایشگر ارزشی است که در چشم خود داری.
تمام رویدادهای زندگیت آینهای است که اندیشههایت را باز میتاباند.
از جوان خواست ذهنش را گسترش دهد و رقمی دیگر بنویسد. ۷۵۰۰۰ دلار نوشته شد.
پیرمرد گفت :درون هر انسان یک شهر است این شهر هم دقیقاً همان صورتی است که تصویرش می کنی. ب
ا افزایش رقمی که نوشتی حد و مرز شهر خود را گستردی.
بزرگترین محدودیتها، حدودی است که انسان به خویشتن تحمل می کند.
از این رو بزرگترین مانع کامیابی، مانعی ذهنی است.
پیر مرد از جوان خواست این بار رقمی بسیار جسورانه تر بنویسد.
جوان نوشت ۱۰۰۰۰۰ دلار و اعتراف کرد این حداکثر رقمی است که می تواند تصور کند.
راز هر هدف این است که هم جاهطلبانه باشد و هم قابل دسترس اکنون به اتاقت برو
و تارخ روز، ماه، سال زمانی را بنویس که دولتمند شدهای و میخواهی همانطور باقی بمانی.
مادامی که به آرمان دولتمند شدن خو نگرفتهای و این آرمان بخشی از زندگی و درونیترین اندیشههایت نشد.
هیچ چیز نمیتواند به تو کمک کند تا دولتمند شوی.
فصل هشتم
حکایت کشف نفوذ کلام
پیر مرد پرسید: تمرین چطور بود به خیر گذشت؟
جوان گفت: بله اما سوالهای زیادی دارم.
اول اینکه چگونه باور کنم که ظرف مدت کوتاهی پولدار میشوم در صورتی که هنوز خیلی جوانم
و حتی نمیدانم در چه رشتهای می خواهم مشغول به کار شوم.
پیرمرد جواب داد: جوانی مانع نیست.
افراد بیشماری از تو جوانتر دولتمند شدهاند مانع عمده بیخبری از راز است.
یا دانستن و به کار نبستن آن.
جوان گفت: من آماده به کارگیری آن هستم ولی نمی توانم صادقانه خود را مجاب کنم که دولتمند میشوم.
پیرمرد گفت: طبیعتاً زمان خواهد برد تا آنچه در طول این سالها بافتهای بشکافی.
هرچه منش انسان نیرومندتر باشد، اندیشههایش قدرتمندتر خواه بود
و سریعتر متجلی خواهد شد هراکلس فیلسوف وباستانی یونانی بر این باور بود که منش یعنی تقدیر.
خواستن بهترین مایه بقای اندیشههایت است. هرچه خواستن شدیدتر باشد خواستههایت با شتابی افزونتر در زندگی متجلی میشود.
راه دولتمند شدن خواستن شدید آن است، در هر زمینه زندگی، صمیمیت و شدت،لازمه کامیابی است.
آرزوی سوزان لازم است اما کافی نیست آنچه فاقد آنی ایمان است و راه کسب ایمان از طریق تکرار کلام است.
جوان گفت: فکر میکنم مبالغه میکنید چطور میتوان از طریق جادوی کلام دولتمند شد.
پیرمرد نامهای به جوان داد تا در تنهایی بخواهند در نامه فقط یک کلمه نوشته شده بود خدا نگهدار امضاء دولتمند آنی.
همان موقع صدای عجیب از پشت سرش شنید.
کامپیوتری که تا به حال متوجه آن نشده بود روی صفحه آن این جمله تکرار شده بود:
فقط یکساعت از زندگی باقی مانده
فقط یکساعت از زندگی باقی مانده
خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی مارک فیشر
جوان ترسید. آیا این یک تهدید بود. آخر مگر من چه آزاری به او رساندهام چرا باید تهدید به مرگ شوم.
همه چیز عجیب بود تصمیم گرفت فرار کند اما در اتاق دیگر بار قفل شده بود هرچه فریاد کشید صدایش به جایی نرسید.
از پنجره متوجه مردی شد که به ساختمان نزدیک میشود.
ردای گشاد سیاه بر تن و کلاه لبه پهن سایهای بر سر داشت قلب جوان از کار ایستاد به جز قاتلی استخدام شده برای کشتن او چه کسی میتوانست باشد.
گویی به دام افتاده بود. چندی بعد در باز و مرد سیاه پوش وارد شد. در کمال تعجب دولتمند آنی را دید.
با آرامش به مرد جوان نگریست و گفت: حالا جادوی کلام را درک کردی. وقتی تخیل و منطق با هم در تضادند، همواره تخیل پیروز میشود.
تو از تهدیدی آشفته شدی که حتی خطاب به تو نبود.
فصل نهم : حکایت نخستین آشنایی با دل گل سرخ
دولتمند به جوان گفت: کلام بر زندگیمان عمیقاً تأثیر می گذارد.
اندیشه ـ حتی دروغ ـ اگر معتقد باشیم که راست است میتواند بر ما اثر نهد.
نباید بگذاری مشکلات آنقدر برایت مهم شود که به تو ضربه بزند.
سفر شاید دراز و دشوار باشد. اما هرگز از آن دست نکش. به تو قول می هم ارزشش را خواهد داشت.
زندگی بسته به چهارچوبهای ذهنیات میتواند بر روی زمین، باغ گل سرخی یا جهنمی باشد. اغلب به گل سرخ بیندیش.
جهان چیزی جز بازتاب ضمیر دروت نیست. اوضاع و شرایط زندگیت آیینهای است که تصویر زندگی درونت را باز مینماید.
این یک راز است، عشق به هر آنچه میکنی و عشق به دیگران.
حکایت دولت و فرزانگی
فصل دهم:حکایت تسلط بر ضمیر ناهشیار
دولتمند ادامه داد: اگر ایمان داشته باشی که کاری را به انجام برسانی، حتماً انجام میشود.
جوان گفت: نمیتوانم باور کنم که پس از ۶ سال ثروتمند میشوم.
دولتمند: هرچه آن را درونیتر کنی، قدرتمندتر میشوی،
تخیل همان چیزی است که بعضی میگویند ذهن ناهشیار.
بخش نهفته ذهنت است و بسیار قدرتمند تر از بخش هوشیار،
ذهن نیمه هوشیار در برابر نفوذ کلام تأثیرپذیر است.
عزم و اراده نیز میتواند بر ذهن نیمه هشیارت اثر بگذارد.
بهترین راه حل تکرار است. این فن تلقین به خود است.
جوان گفت: خب، فکر میکنم مجابم کردید که آن را بیازمایم،
اگرچه باید این حقیقت را به شما بگویم که هنوز ظنینم.
حکایت دولت و فرزانگی
فصل یازدهم: حکایت بحث درباره ارقام و قواعد
دولتمند پشت میز تحریر نشست و کاغذی به جوان داد که بر رویش نوشته بود: تا پایان این سال داراییهایی به ارزش ۳۱۲۵۰ دلار خوهم داشت.
هر سال به مدت ۵ سال این دارایی را ۲ برابر خواهم کرد، تا …. میلیونر شوم.
و سپس گفت: تو نیز قاعدهات میتواند چنین باشد.
باید هدفهای کوتاه مدت برای بزرگترین هدفت تعیین کنی،
مهمترین چیز این است که هدفهایت را برروی کاغذ بنویسی.
مراقبت فرصتها باش و همین که فرصتی پیش آمد، بیدرنگ آن را بقاپ.
با دست روی دست گذاشتن اضافه حقوقی نمیگیری. پس نباید دربرداشتن گامهای لازمی که تو را به هدفت میرساند تردید کنی.
وقتی برنامهریزیات درست باشد، ذهن ناهوشیارت برایت شگفتیها خواهد آفرید.
وقتی به ان دستور بدهی که ۱۰۰۰۰ دلار بر درآمدت بیفزاید، قطعاً ان را اجرا خوهد کرد.
زندگی دقیقا به ما همان چیزی را می دهد که از ان انتظار داریم نه کمتر نه بیشتر.
فصل دوازدهم : حکایت یادگیری نیکبختی
دولتمند گفت: دویدن از پی پول به آسانی میتواند به وسواس بدل شود و نگذارد که از زندگی لذت ببری. همانگونه که گفتهاند:
چه سود اگر آدمی همه جهان را به دست آورد، اما روحش را از دست بدهد؟
پول خادمی بیهمتا اما اربابی مستبد است.
بیشتر مردم میخواهند خوشبخت باشند، اما نمیدانند جویای چیستند. پس ناگزیر بیآنکه هیچگاه آن را یافته باشند میمیرند.
حتی اگر آن را بیابند، چگونه آن را تشخیص بدهند؟
آنها دقیقاً مانند جویندگان دولتمند. به راستی میخواهند دولتمند شوند.
اما اگر بی درنگ از آنها بپرسی چقدر میخواهند در سال بدست آورند، بیشتر شان قادر به پاسخ گفتن نیستند.
اگر ندانی به کجا میروی، معمولاً به جایی نمیرسی
این از نظر جوان کاملاً مفهوم بود. به طرزی خلع سلاح کننده ساده، به فکر افتاد چرا هرگز پیش از این به آن نیندیشیده بود.
دولتمند گفت: کلید خوشبختی این است” اگر قرار بود همین امشب بمیرم، آیا میتوانستم با خود بگویم که همه کارهایی را که امروزم را انجام دادهام؟”
جوان پرسید: آیا شما همیشه خوشبخت بودهاید؟
دولتمند: ابداً، زمانی بود که یکسر نکبت بار بودم .
اندیشه خودکشی نیز به سرم زد اما آنگاه من نیز دولتمند پیری را ملاقات کردم که تقریباً همین چیزهایی را به من آموخت که امروز به تو میآموزم.
نخست بسیار شکاک بودم، نمیتوانستم باور کنم که این نظریه در مورد من کارگر افتد.
اما چون همه چیز را آزموده بودم و هنوز ناموفق بودم و چون چیزی را از دست نمیدادم،
مشتاق بوم که آزمایش کنم.
سی ساله بودم و احساس میکردم عمرم را به هدر میدهم گویی همه موهبتها از دستم میگریختند.
چندی نگذشت که ان گونه تفکر را آغاز کردم به عبارت دیگر انقلابی در ذهنم پدید آمد.
تقریباً چندی پس از اینکه با خود تکرار کردم.هر روز از هر جهت، بهتر و بهتر میشوم.
حکایت دولت و فرزانگی
فصل سیزدهم: حکایت یادگیری بیان خواستهها در زندگی
دولتمند کاغذی به جوان داد و گفت: هرچه را که از زندگی میخواهی بنویس. باید دقیق باشند.
رؤیایت چیست؟ از چه چیز راضی خواهی شد؟ این بسیار مهم است که همه جزئیات نوشته شوند.
هرچه تصویرت دقیقتر باشد، مجالهای تجلی آنها بیشتر خواهد بود.
جزئیات بسیار مهمند، اندیشههایت که به طوری اسرار آمیز و غیر منظره و به طور منظم تقویت میشوند، واقعیت هایی را پدید میآورند که به آنها اجازه میدهد به واقعیت تبدیل شود.
به خاطر داشته باش ایمان می تواند کوهها را جابجا کند.
سپس اهداف سالیان گذشته پیش خود را بر کاغذی کهنه به جوان نشان داد،
که امروز به بهترشان رسیده بود. و بعد برای قدم زدن به باغ گل سرخ رفتند.
حکایت دولت و فرزانگی
فصل چهاردهم: حکایت کشف اسرار باغ گل سرخ
دولتمند گل سرخی چید و به جوان داد: «باید هزاران بار این گل سرخ را بوئیده باشم با این حال هر بار تجربهای تازه بدست آورده دادم. چون آموختهام اکنون و اینجا زندگی میکنم نه درگذشته و نه در آینده!
مسئله تمرکز است.
این تمرکز، کلید کامیابی در همه زمینههای زندگیست.
باید همه چیز را همانگونه که هست ببینی. بیشتر مردم گویی در خوابند، گویی نمیبینند ذهنشان از خطاها و شکست هایشان و از ترسهای آینده آکنده است.
گل سرخ مظهر زندگی است، خارهایش نمایانگر راه تجربهاند، ما باید برای فهم زیبایی هستی تاب آوریم.
هرچه ذهنت نیرومندتر باشد، مشکلاتت ناچیزتر خواهد نمود این منشأ آرامش درون است.
پس تمرکز کن،که یکی از بزرگترین کلیدهای کامیابی است.
به یاد داشته باش آنجا که آسمان برای همیشه روشن و شفاف است.
با دنبال کردن ابرها، وقت را تلف نکن. ابرها همواره پدیدار میشوند و سپس به سوی خانه برای صرف شام گام برداشتند.
جوان در همگام شام گفت: «دوست دارم کسب کار را شروع کنم، اما برای آغاز چگونه پول پیدا کنم؟
آه در بساطم نیست، بانکی را نمیشناسم که وام بگیرم، وثیقه هم ندارم.
صاحب هیچ چیز نیستم. جز یک اتومبیل بی ارزش.
دولتمند گفت که این را تکرار نکن، مردم اکثراً پیش از انکه بیازمایند، دست می کشند.
در اوضاع و شرایط کنونی، برای رسیدن به هدفت، اگر واقعاً بخواهی برای گرفتن وامت چه می کنی؟
جوان گفت: نظری ندارم.
دولتمند: «حتی اصلاً به خاطرت نمیرسد از دولتمندی که تو را تشویق میکند پول بگیری؟
جوان بی درنگ گفت: آیا شما ۲۵۰۰۰ دلار پول به من قرض می دهید؟
حکایت دولت و فرزانگی حکایت دولت و فرزانگی
حکایت دولت و فرزانگی حکایت دولت و فرزانگی
حکایت کشف اسرار باغ گل سرخ
دولتمند پول را به جوان داد او از شادمانی لبریز شد.
دولتمند گفت که من این پول را به تو قرض نمیدهم بلکه میبخشم. روزی تو نیز باید آن را به کس دیگری بدهی،
سالها پس از اکنون، کسی را خواهید دید که در وضعیت امروز توست.
از روی شهود او را خواهی شناخت. باید معادل ارزشی را که امروز از این پول دارد به او بدهی.
پیر مرد بیرون رفت. جوان خود را تنها یافت.
سرش آکنده از اندیشهها و دستش سرشار از پولی که دولتمند به او داده بود.
فصل پانزدهم: حکایت لحظهای که هریک به راه خود می رود
جوان برای مدتی دراز تنها نماند. مستخدم پاکتی در دست، از راه رسید: پاکت را به دست جوان داد
و گفت: «سرورم این پاکت را به من محول کردند تا به شما بدهم. گفتند باید آن را در خلوت اتاقتان بخوانید.
میتوانید روزی دیگر را در اینجا بگذرانید. آنگاه باید بروید. این خواسته سرور من است.»
جوان از او تشکر کرد و بی درنگ به اتاقش رفت. به هر جهت، این بار احتیاطاً در را اندکی باز گذاشت…
پاکت با مومی قرمز به شکل گل سرخ مهر شده بود.
جوان لبه تخت نشست و به دقت مهر و موم را گشود. از آن رایحه لطیف گل سرخ میتراوید.
وصیت نامه دولتمند آنی را بیرون کشید. وصیت نامه خارقالعاده که با دست و با حروف درشت شاهوار نوشته شده بود،
گویی نفس می کشید و سرشار از حیات خود بود. نامه دست نوشته زیبای دیگری با جوهر سیاه نیز همراهش بود.
چنین خواند: «اینها آخرین درخواستهای من هستند. همه کتابهای کتابخانهام را برای تو میگذارم.
بعضی معتقدند که کتابها کاملاً بیارزشند. بر این اعتقادند که خودشان جهان را باز میسازند.
و چون از دانشی که درکتابها یافت میشود بهرهای نبردهاند،
بدبختانه خطاهای نیاکان خود را تکرار میکنند. به این طریق، وقت و ثروت هنگفتی را به هدر میدهند.
از سوی دیگر،
به تله اعتماد به هر آنچه کتابها میگویند نیفت. نگذار آنان که پیش از تو آمدهاند به جای تو بیندیشند.
فقط چیزی را نگاه دار که فراسوی گذر زمان است.
از نخستین دیدارمان کوشیدهام مرواریدهای
فرزانگی را که توانستهام در طول عمر درازم برچینم به تو برسانم.
در این مدرک چند اندیشه را که نمایانگر میراث معنوی من است خواهی یافت.
میخواهم آنها را بدست افرادی هرچه افزونتر برسانی.
به مردم درباره رویارویی ما و اسراری که آموختهای بگو.
اگرچه پیش از این کار، خودت باید آنها را بیازمایی. شیوهای که آزموده نشده و به اثبات نرسیده کاملاً فاقد ارزش است.
در طول شش سال دولتمند خواهی شد.
در آن هنگام این آزادی را خواهی داشت که برای تسهیم این میراث با مردم، گامهای لازم را برداری.
اکنون باید بروم گل سرخهایم منتظرند.
بغض گلوی جوان را فشرد، و لحظهای در سکوت نشست.
به سوی باغ دوید و دید که دولتمند در نیمه راهی کنار بته گل سرخی دراز کشیده است.
دستهای پیرمرد روی سینهاش بود و یک شاخه گل سرخ بدست داشت. چهره اش کاملاً آرام بود.
جوان در برابر دولتمند ایستاد و سوگند خورد که تعالیمش را به بهترین شکلی که بتواند به همه برساند.
او کتابخانه دولتمند را به آپارتمانش منتقل کرد و به دلیل حجم بالای کتابها به آپارتمان دیگری نقل مکان کرد.
پیامد
همانگونه که دولتمند پیشبینی کرده بود، جوان پیش از مهلت ۶ ساله صاحب نخستین میلیون دلار خود شده بود.
او به عهدش وفا کرد، یک ماه به خود مرخصی داد
و درباره دیدارش با دولتمند آنی و حکمت حیات بخش او که به جوان سپرده بود نوشت.