طنزهای مدیریتی برای مدیران به روایت دکتر مازیار میر
نیروی انسانی هسته مرکزی و نقطه اتکای مدیریت در هر مجموعه، برای تحقق هدف های آن مجموعه است. بنابراین آسیب شناسی عملکرد نیروی انسانی جهت تحقق
بهتر اهداف امری ضروری است و طنز یکی از ابزارهای این امر است که می تواند نقاط ضعف عملکرد مدیران و کارکنان و روابط بین آن ها را مشخص کند و به چالش بکشاند. از
آن جایی که هدف هر طنزی نشان دادن کاستی ها، بدی ها، مفاسد، و در نهایت برانگیختن توجه مردم به آن ها و زمینه سازی برای رفع نادرستی هاست، این اثر می تواند
در امر مدیریت و روابط بین کارکنان ابزاری توجه برانگیز باشد.
«فردی که به تازگی مدیر شده بود نزد چشم پزشک رفت و از او خواست عینکی برایش تجویز کند. چشم پزشک گفت: شما که بینایی تان اشکال ندارد، عینک به چه دردتان
می خورد؟ تازه مدیر گفت: وقتی که عینک بزنم خیلی ها مرا خواهند دید!»
=========================================================================================
ك برنامهنويس و يك مهندس در يك مسافرت طولاني هوائي كنار يكديگر در هواپيما نشسته بودند.
برنامهنويس رو به مهندس كرد و گفت: «مايلي با همديگر بازي كنيم؟»
مهندس كه ميخواست استراحت كند محترمانه عذر خواست و رويش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روي خودش كشيد.
برنامهنويس دوباره گفت: «بازي سرگرمكنندهاي است. من از شما يك سوال ميپرسم و اگر شما جوابش را نميدانستيد ۵ دلار به من بدهيد. بعد شما از من يك سوال ميكنيد و اگر من جوابش را نميدانستم من ۵ دلار به شما ميدهم.»
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهايش را روي هم گذاشت تا خوابش ببرد. اين بار، برنامهنويس پيشنهاد ديگري داد.
گفت: «خوب، اگر شما سوال مرا جواب نداديد ۵ دلار بدهيد ولي اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما ميدهم. اين پيشنهاد چرت مهندس را پاره كرد و رضايت داد كه با برنامهنويس بازي كند.»
برنامهنويس نخستين سوال را مطرح كرد: «فاصله زمين تا ماه چقدر است؟»
مهندس بدون اينكه كلمهاي بر زبان آورد دست در جيبش كرد و ۵ دلار به برنامهنويس داد. حالا نوبت خودش بود.
مهندس گفت: «آن چيست كه وقتي از تپه بالا ميرود ۳ پا دارد و وقتي پائين ميآيد ۴ پا؟»
برنامهنويس نگاه تعجب آميزي كرد و سپس به سراغ كامپيوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طريق مودم بيسيم كامپيوترش به اينترنت وصل شد و اطلاعات موجود در كتابخانه كنگره آمريكا را هم جستجو كرد. باز هم چيز بدرد بخوري پيدا نكرد. سپس براي تمام همكارانش پست الكترونيك فرستاد و سوال را با آنها در ميان گذاشت و با يكي دو نفر هم گپ (chat) زد ولي آنها هم نتوانستند كمكي كنند.
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بيدار كرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رويش را برگرداند تا دوباره بخوابد.
برنامهنويس بعد از كمي مكث، او را تكان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟»
مهندس دوباره بدون اينكه كلمهاي بر زبان آورد دست در جيبش كرد و ۵ دلار به برنامهنويس داد و رويش را برگرداند و خوابيد.
تصمیم قاطع مدیریتی
روزی مدیر یكی از شركت های بزرگ در حالیكه به سمت دفتر كارش می رفت چشمش به جوانی افتاد كه در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه می كرد. جلو رفت و از او پرسید: شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میكنی؟
جوان با تعجب جواب داد: ماهی 2000 دلار.
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از كیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، تو اخراجی !
ما به كارمندان خود حقوق میدهیم كه كار كنند نه اینكه یكجا بایستند و بیكار به اطراف نگاه كنند.
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از كارمند دیگری كه در نزدیكیش بود پرسید: آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟
كارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیك پیتزا فروشی بود كه برای كاركنان پیتزا آورده بود.
نکته
برخی از مدیران حتی كاركنان خود را در طول دوره مدیریت خود ندیده و آنها را نمیشناسند. ولی در برخی از مواقع تصمیمات خیلی مهمی را در باره آنها گرفته و اجرا میكنند.
روزی بزرگی پرسید
پیگمالیون شنیدید؟
چه عاقلید ، چه نادان
برام پيپر بنویسید
جانم برایت بگه پیگمالیون از اول
اسم یه فردی بوده ، که رومی بوده اصلا
اما چی شد که ایشون
نامش افتاد بر زبون ؟
پیگمالیون همیشه
یه چکش داشت یه تیشه
دنبال سنگ مرمر
تا بتراشه پیکر
یه روزی اتفاقا
مجسمه ساخت از زن
پیکر تراشید حوری
باغت آباد انگوری
دماغ رو به بالاگیسو نگو ماشاالله
اسمش گالاتئا بود
تو خوشگلی تنها بود
پیگمالیون دلخسته
شد عاشق و وابسته
کارش شده دلتنگی
واسه پیکر سنگی
اون رو نوازش می کرد
تعارف و خواهش می کرد
از فرط عشق بی نوا
مشهور شد انگشت نما
این قدر اعتقاد داشت
که ونوس لنگش نذاشت
ونوس الهه ی عشق
فقط با یه گوشه چشم
گالاتئا رو زنده کرد
لبش رو پر از خنده کرد
یه ازدواجی سر داد
به چه وصالی رخ داد
عشقشون شد رویایی
ای شانس ما کجایی
صدا بر آمد ای مرد
کوته نباید فکر کرد
بابا این از شانس نبود
پیگمالیون افکت بود
یعنی وقتی تو داری
توقعی از یاری
این توقع و باور
تبدیل می شه به عمل
یعنی کار انجام میشه
ثابت شده همیشه
تحقیق شده چندین سال
توسط رزینتال
اونم می گه وقتی که باور قلبی داری
به همکارت و دوستات تو سازمان اداری
دوستات تمایل دارن
نتیجه حرفت رور توی عمل در آرن
پیگمالیون یه چیزی است شبیه فکر مثبت
اما فرقش در اینه که بی عمل فتیره
کارمند تازه وارد
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»
کارمند تازه وارد گفت: «نه»
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت: «نه» کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.
اشتباه موردی
کارمندی به دفتر رئیس خود میرود و میگوید: «معنی این چیست؟ شما 200 دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»
رئیس پاسخ می دهد: «خودم میدانم، اما ماه گذشته که 200 دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی.»
کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: «درسته، من اشتباه های موردی را میتوانم بپذیرم اما وقتی به صورت عادت شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم.»
زندگی پس از مرگ
رئیس: شما به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارید؟
کارمند: بله!
رئیس: خوب است. چون وقتی صبح امروز برای شرکت در مراسم تشییع جنازه پدربزرگتان اداره را ترک کردید، او به اینجا آمد و گفت که میخواهد شما را ببیند.
تصمیم قاطع مدیریتی
روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.
جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.»
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد.
مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.»
شرح حکایت برخی از مدیران حتی کارکنان خود را در طول دوره مدیریت خود ندیده و آنها را نمیشناسند. ولی در برخی از مواقع تصمیمات خیلی مهمی را در باره آنها گرفته و اجرا میکنند.
یک روز آفتابی در جنگلی سرسبز شیری بیرون غارش دراز کشیده بود و حمام آفتاب میگرفت. روباهی که در حال گذر از آنجا بود با دیدن شیر توقف کرد…
– آقا شیره میشه بگی ساعت چنده؟… ساعت من خرابه…
– خرابه؟ خوب بده برات سریع تعمیرش میکنم.
– جدی؟… اما ساعت من خیلی ظریفه و مکانیسم پیچیده ای داره. فکر کنم پنجه های بزرگ تو پاک خرابش کنه.
– اوه نه دوست من… بدش به من تا ببینی چه جوری برات راست و ریسش میکنم
مسخره است. هر احمقی میدونه که شیرای تنبل با پنجه های بزرگ و تیز نمیتونن ساعتهای پیچیده و ظریف رو تعمیرکنن.
– میدونی بابت همینه که احمقها، احمقن… ساعتتو بده حرف اضافه هم نزن.
بعد ساعت روباه رو گرفت وارد غارش شد و پنج دقیقه بعد با ساعت که حالا دقیق و مرتب کار می کرد برگشت. روباه بهت زده ومتعجب ساعت رو گرفت و راهش را کشید و رفت. چند دقیقه بعد سروکله گرگ پیدا شد.
– هی آقا شیره میتونم امشب بیام غارت باهم تلویزیون تماشا کنیم… تلویزیون من خراب شده… لامپ تصویرش سوخته انگار…
– قدمت روی چشم… البته اگه بخوای من میتونم تلویزیونت رو درست کنم.
– ببین درسته که من حیوونم اما توقع نداری که همچین حرف چرندی رو قبول کنم. امکان نداره یه شیر تنبل با پنجه های بزرگ بتونه یه تلویزیون مدرن رو تعمیر کنه.
– امتحانش مجانیه… به هرحال خودت خوب میدونی تو این جنگل درندشت لامپ تصویر گیرت نمیاد.
گرگ قانع شد و تلویزیونش را برای شیر آورد. شیر تلویزیون را داخل غار برد و نیم ساعت بعد با تلویزیون سالم برگشت.
صحنه غافلگیرکننده:
درون غار شیر نیم دو جین خرگوش با هوش و نابغه که مجهز به مدرن ترین اسباب و ابزار هستند مشغول کارند و خود شیر با لذت دراز کشیده و از مدیریتش لذت می برد.
نتیجه: اگه میخوای بدونی چرا یک مدیر موفقه، ببین که چه کسایی زیر دستش کار میکنن؟!
حکایت دوم
يک روز آفتابی در جنگلی سرسبز خرگوشی بیرون لانه اش نشسته بود و با جدیت مشغول تایپ مطلبی با ماشین تحریر بود. روباهی که از آن حدود رد میشد توجهش جلب شد.
– هی گوش دراز… داری چی کار میکنی؟
– ها ؟ پایان نامه مینویسم !
– چه بامزه! موضوعش چیه؟
– راستش دارم در مورد اینکه خرگوشها چه طور روباه رو میخورن تحقیقی انجام میدم.
– مسخره است. هر احمقی میدونه که خرگوشا روباه ها رو نمیخورن یعنی نمی تونن بخورن.
– جدی؟! با من بیا تو خونه تا بهت نشون بدم.
هردو وارد لانه خرگوش می شوند.. پنج دقیقه عد خرگوش درحالیکه مشغول خلال کردن دندانش با یک استخوان روباه است از لانه اش خارج میشود و دوباره مشغول تایپ می شود. چند دقیقه بعد گرگی از آنجا رد میشود.
– هی! داری چی کار میکنی؟
– روی تزم کار میکنم.
– هاها… چه با نمک… تزت در مورد چیه؟… انواع هویج؟
– نه. درباره اینه که خرگوشا چه طور گرگا رو میخورن.
– عجب پایان نامه چرندی… کدوم احمقی پروپوزال تورو قبول کرده… حتی این مگس هم میدونه که خرگوش نمی تونه گرگ بخوره
– جدی؟… امتحانش مجانیه… بیا تو خونه تا بهت نشون بدم
هردو وارد لانه خرگوش می شوند و درست مثل صحنه قبلی خرگوش درحالیکه مشغول لیس زدن استخوان گرگ است خارج میشود.
صحنه غافلگیرکننده: یک شیر درنده که از شانس خرگوش فقط علاقه به گوشت روباه و گرگ دارد داخل غار لمیده و خرگوش با خیال راحت در گوشه دیگری روی موضوع پایان نامه اش کار میکند.
نتیجه: مهم نیست که موضوع پایان نامه تو چقدراحمقانه است، مهم این است که استاد راهنمای تو کیست.
طوطی و مدیریت
مردی به یك مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یك طوطی كرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره كرد و گفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.
مشتری: چرا این طوطی اینقدر گران است؟
صاحب فروشگاه: این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.
مشتری: قیمت طوطی وسطی چقدر است؟
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینكه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای كه در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد.
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: ۴۰۰۰ دلار.
مشتری: این طوطی چه كاری می تواند انجام دهد؟
صاحب فروشگاه جواب داد: صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند!
مصاحبه شغلي
متن كامل لطيفه
در پايان مصاحبه شغلي براي استخدام در شركتي، مدير منابع انساني شركت از مهندس جوان صفر كيلومتر ام آي تي پرسيد: «و براي شروع كار، حقوق مورد انتظار شما
چيست؟»
مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اينكه چه مزايايي داده شود.»
مدير منابع انساني گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطيلي، 14 روز تعطيلي با حقوق، بيمه كامل درماني و حقوق بازنشستگي ويژه و خودروي شيك و مدل بالاي در
اختيار چيست؟»
مهندس جوان از جا پريد و با تعجب پرسيد: «شوخي مي كنيد؟!»
مدير منابع انساني گفت: «بله، اما اول تو شوخی رو شروع كردي.»
چه کسی بايد رئيس باشد؟
تمام اعضاي بدن جلسهاي تشكيل دادند تا رئيس بدن را تعيين كنند. مغز گفت: «من رئيسم، چون تمام سيستمهاي بدن را كنترل ميكنم و بدون من هيچ عملي در بدن
انجام نميشود.»
خون گفت: «من بايد رئيس بدن باشم، چون اكسيژن را به تمام اعضاي بدن ميرسانم و بدون من هيچ عضوي كار نخواهد كرد.»
معده گفت: «من بايد رئيس باشم، چون تمام غذاها را من پردازش ميكنم و انرژي لازم اعضاي بدن را تأمين ميكنم.»
همهمهاي سر گرفت و باقي اعضاء نيز تلاش ميكردند رئيس بودن خود را توجيه كنند.
در اين بين مقعد با صداي بلند گفت: «من رئيس بدن هستم.»
به يكباره اعضاي بدن شروع به خنديدن كردند و مقعد را مسخره كردند. او نيز عصباني و منقبض شد.
در فاصله چند روز، مغز دچار سردرد وحشتناكي شد، معده ورم كرد و خون نيز سمي شد. به ناچار همه اعضاء تسليم شدند و توافق كردند كه مقعد رئيس بدن باشد.
اگر سيستمي خوب طراحي و توليد شده باشد (مانند بدن) همه اجزاي آن لازم و ضروري هستند. عملكرد چنين سيستمي در حد مورد انتظار، نيازمند وجود و همكاري تمام
اجزاي آن است و اجزا نسبت به يكديگر برتري ندارند. چنين سيستمي يك سيستم ناب (Lean) است و كوچكترين خللي در يكي از اعضاء، موجب اختلال در كل سيستم و
اجزا ميشود.
بني آدم اعضاي يكديگرند كه در آفرينش ز يك گوهرند